کتاب عزیز خانوم نوشته فاطمه جعفری، زندگی و خاطرات کبری حسین زاده حلاج از زنان انقلابی کاشان و مادر شهیدان محسن، جواد، علی اصغر و محمدرضا بارفروش است.
درباره کتاب عزیز خانوم:عزیز خانم داستان یکی از زنان انقلابی کاشان است. زنانی که مانند مردان و دوشادوش آنان در جنگها شرکت کردند و برای پیروزی و موفقیت ایران حاضر شدند از همه چیزشان بگذرند. مال و جان، همسر و فرزند. فرزند که عزیزترین کس است و پاره تن و از چشم عزیزتر و محبوبتر. اما چون همیشه در پس پردهای پنهان بودند هیچکس به ارزش کارها و فعالیتهای آنان پی نبرد و هیچگاه هم به طور شایسته از آنان تجلیل نشد.
فاطمه جعفری به سراغ عزیز خانوم رفته است. زنی که چهار شهید را به ایران تقدیم کرد. چهار پسر او، محسن، جواد، علی اصغر و محمدرضا بارفروش شهید شدند و او در این کتاب از زندگی خود، از همان لحظه تولدش میگوید و سرنوشتی را بیان میکند که برای او این افتخار را فراهم کرد. مادر چهار شهید بودن.
بخشی از کتاب عزیز خانوم
چند تا از همسایهها درویش بودند و دوشنبهها جلسه داشتند؛ یک جور مراسم خاص مثل دعا خواندن. مادرم همیشه میگفت: «هیچ کس اجازه نداره بره نزدیک اتاق درویش ها.» ماه رمضان همسایهها سفره و سماور و بساط افطار را دم ایوان پهن می کردند و هرکس با بچههای خودش می نشست دور سفره. گاهی هم همە همسایه ها دور یک سفره جمع میشدیم. هفت تا خواهر بودیم؛ ربابه، کبری، معصومه، فاطمه، زهرا، طاهره و صدیقه. من دومی بودم و بیست مرداد ۱۳۲۳ به دنیا آمدم. شناسنامههای قدیم خیلی دقیق نیستند، شاید یکی دو سال جابه جا باشد. بعد از بیست سال خدا به م یک برادر داد، محمد. آن روزها دختر بر نداشت و مردم به پسرها بیشتر توجه میکردند؛ ولی برای پدرم دختر و پسر فرقی نداشت و میگفت: «هرجور خدا صلاح بدونه من راضیام.»
آقام معروف بود به «شیخ حسین.» سواد قرآنی داشت و ماه رمضان در هیئت موسی بن جعفر (ع) گذر محله قاری قرآن بود. بعضی وقت ها که دل شب از خواب بیدار میشدم، مشغول خواندن نماز شب بود. این نماز خواندن تا آخر عمرش ادامه داشت. شبهای جمعه بچه ها را دور خودش ْجمع میکرد و میگفت: «بیاید دور هم دعای کمیل بخونیم.» کارگر کارخانە ریسندگی میدان ۱۵ خرداد بود. ماه رمضان برای اینکه به هیئت برسد پستش را عوض میکرد. همیشه برای خواندن نماز پشت سر آقای یثربی به مسجد میرفت و در خانه هم نماز قضایی میگرفت و میخواند. یک روز آقامیرسیدعلی یثربی به همراه پدرم آمده بودند خانه. وقتی فهمیدند در خانە ما عدهای درویش زندگی میکنند به پدرم گفته بودند: «شیخ حسین، سریع خونهت رو بفروش و از اینجا برو.»